سومِ مردادِ ۱۳۹۳(بگینگی چهارسالِ پیش) که هنوز «سوم دبیرستان» نشده بودم و «دوم دبیرستان» خودم رو خطاب میکردم، بخشی از دورهی جذابی توی زندگیم بود که نتایجِ اتفاقهای قشنگی که اونزمان به لطفِ خدا توی زندگیم افتاد، هنوز هم هرروزم رو زیباتر و مطبوعتر میکنه و بهم انگیزهی ناتمامی برای حرکت رو به جلو میده.
من توی دورهی دبیرستان سریال زیاد نگاه میکردم و اخیراً متوجه شدم که خوندنِ رمان و دیدنِ سریال و فیلم، به آدم یک Vision و یک چشمانداز از زندگی میده و اجازهی اینو بهش میده که با دنبالکردنِ اونها مرزهای خودش رو جابجا بکنه. داشتنِ Hero و الگو توی زندگی بیانتها مهمه و باعث میشه آدم انگیزهای برای حرکت پیدا بکنه. بخشی از قهرمانهای ما توی سریالها و قصهها زندگی میکنن و قسمتی از الگوهامون هم انسانهایی هستن که میتونیم توی دنیای واقعی پیداشون بکنیم. یه قهرمان لزوماً کسی نیست که بیخطا و بینقص عمل بکنه و «هیچوقت احساسِ دلتنگی نکنه»، بلکه ممکنه انگیزهی اصلیمون برای سخت تلاشکردن، ثابتکردنِ خودمون به آدمی باشه که فشارِ تنهایی توی مملکتِ غریب و دور از خانواده تا مغزِ استخونش رسیده باشه و خودش این مشکلات رو با کلمهای توصیف بکنه که من نمیتونم بهصورتِ عمومی روی وبلاگم منتشرش بکنم!