زمانهایی از زندگیم رو به یاد دارم که همهچیز به طرزِ غیرِ قابلِ وصفی شیرین و راحت بود. و واقعاً تکتکِ روزا خوب پیش میرفت و کوچیکترین مشکلی رو حس نمیکردم. نهایت سختیای که یادم میآد اونزمان کشیده باشم، سختیِ گرفتهنشدنِ «اتوبوس زرده» از «اسباببازی فروشیِ پاساژ» بود؛ وقتی از مامان و بابا خواستم که برام اون اتوبوسِ ناز رو بخرن و اونا چون عجله داشتن خریدنش رو به بعد موکول کردن و بعدتر هم که اتوبوس برام خریدن، رنگش سفید بود :(.