زمانهایی از زندگیم رو به یاد دارم که همهچیز به طرزِ غیرِ قابلِ وصفی شیرین و راحت بود. و واقعاً تکتکِ روزا خوب پیش میرفت و کوچیکترین مشکلی رو حس نمیکردم. نهایت سختیای که یادم میآد اونزمان کشیده باشم، سختیِ گرفتهنشدنِ «اتوبوس زرده» از «اسباببازی فروشیِ پاساژ» بود؛ وقتی از مامان و بابا خواستم که برام اون اتوبوسِ ناز رو بخرن و اونا چون عجله داشتن خریدنش رو به بعد موکول کردن و بعدتر هم که اتوبوس برام خریدن، رنگش سفید بود :(.
میتونستم هرجایی رو که میشناسم برم. هر کاری رو که دوست دارم انجام بدم. خستگی معنایی نداشت و مرزِ بینِ خوشحالی و ناراحتیم به نازکیِ یه تارِ مو و کوتاهیِ یه لبخند بود.
مثلِ «علی»ِ عزیزم، گریه میکردم و داد میزدم که پام درد میکنه و هوار میکشیدم، اما با شنیدنِ سوالِ «یه دست دیگه بازی کنیم؟»، انگاری که توی حوضِ لیدوکائین شیرجه زده باشم همهی اون دردا رو فراموش میکردم و وایمیستادم تو دروازه تا یه پنالتیِ دیگه رو مهار بکنم.
وقتی میدیدم مامانم ناراحته، منم گریهم میگرفت و میرفتم بغلش میکردم و فکر میکردم حالا که مامان خوشحال نیست یعنی دنیا داره روزای آخرش رو میگذرونه، ولی به محضِ اینکه قلقلکم میداد و با هم میخندیدیم، همهچیز کاملاً برمیگشت و دیگه نهتنها کوچیکترین اثری از اون آزردگی و رنجش نبود؛ بلکه همهی دنیا رو میشد با رنگِ سبزِ روشن توصیف کرد(یا مثلاً آبیِ فیروزهای!).
یه پاکیِ غیرقابلِ وصف! وقتی ناراحت بودم گریه میکردم و وقتی خوشحال بودم میشد خنده و حسِ خوب رو از چهرهم خوند. وقتی بابا از درِ خونه میاومد تو میدویدم سمتش و بغلش میکردم و میبوسیدمش و وقتی برام «اتوبوس زرده» رو نمیخرید و از دستش کُفری بودم، پشتمو بهش برمیگردوندم و میگفتم «اصلاً نمیخوام!».
به مرورِ زمان و با گذشتِ اوقاتِ طفولیت، کمکم متوجه شدم که زندگی داره یه نموره(دقت کن فقط یه نموره!) سختتر میشه؛ دیگه بزرگترین مشکلِ زندگی بودنِ «اتوبوس سفیده» به جای «اتوبوس زرده» نبود و ناراحتیِ مامان با یه قلقلک فراموش نمیشد!
اون آزادیِ اولیه و بازیهای داخلِ کوچه با دوستا هِی کمتر و کمتر میشد و شاید به اسمِ «بزرگشدن» از بقیه اتیکت میخورْد، اما این «بزرگشدن» یه آزادیِ بیشتر نبود، بلکه محدودیتهایی بود که روز به روز بیشتر و بیشتر میشد.
یکآن چشمهام رو باز کردم و متوجهِ تمامِ محدودیتهایی شدم که تو این مدت بدونِ اینکه بهشون توجه کنم برای خودم ساخته بودم؛ تمامِ هدفهام، تمامِ برنامههای بلندمدتم، تمامِ لیستهای TODOام! هر چقدر بیشتر زمان میگذشت، تعدادشون بیشتر و بیشتر و بیشتر میشد. با انجامِ یه Task از لیستِ TODOم، مثلِ بریدنِ یه سر از سرهای هایدرا، چندتا جدیدش ظاهر میشدن و این روند انگار که تا آخرین روزِ عمرم ادامه داشته باشه، هر روز تکرار میشد.
تو این شرایط که هر لحظه دیدم رو بیشتر به بیرون کاهش میداد و کمتر از روزهای قبلی میتونستم بیرون از موقعیتِ خودم رو هم از توش ببینم، شروع کردم به پرسشِ یه سری سوالاتِ خیلی مهم؛
- آیا قراره من همین روند رو ادامه بدم؟
- آیا اینهمه سعی و تلاش، انرژی جوونی و انگیزهی جوشانی که دارم صرفِ «هدف»هام میکنم باید همینجا صرف بشن؟
- آیا «هدف»هام درست انتخاب شدن؟
- به کجا دارم میرم؟
- به واسطهی محدودیتهایی که برای خودم ایجاد کردم چه چیزایی رو ممکنه نبینم و چه جزئیاتِ مهمی رو ممکنه از قلم بندازم؟
«پیله و پروانه» ساخته شده تا به کمکش با همدیگه یه راه برای خروج از پیلهای که زندگی برامون ساخته(یه بهطورِ دقیقتر؛ خودمون دورِ خودمون پیچیدیم) پیدا بکنیم و سعی کنیم به جایی که بهش تعلق داریم نزدیک بشیم و اگه شد، بهش برسیم!
نمیدونم چرا ولی وقتی متنایی که مینویسیو میخونم تنم مور مور میشه
اینم مثل بقیه عالی بود
موفق باشی گل پسر❤
ممنونم از وقتی که برای خوندنِ متن گذاشتی و این پیامِ دلگرمکننده و زیبات ❤.
امیدوارم تو هم همیشه موفق باشی!
خیلی جالب بود فقط یادمون باشه وقتی داریم اینجایی که بهش تعلق داریمو پیدا میکنیم از زیبایی های اطرافمونم لذت ببریم 😊
درسته درسته ^_^
عالی بود!نمیدونم چطور وصفش کنم.کار زیبایی رو شروع کردی وامیدوارم خوب ادامش بدی.!
ممنون از بازخوردِ خوبت امیرحسینجان.
منم امیدوارم این کار رو خوبِ خوب ادامه بدم و یه چیزِ قابلِ احترام و افتخار از توش در بیاد.
فوق العاده بود، چون فکر میکنم یه جورایی زندگی و حس هایی رو که همه تجربه کردیم رو تعریف کرد
بهتون تبریک میگم چون واقعا عالی بود
این کامنت با انرژیِ زیادی که داشت هم واقعاً عالی بود.
مرسی!
مثل همیشه قلمت غوغا کرده باباجون . متن بی نهایت خلاقانه ات آدمو مبهوت می کنه .مطالبی که می نویسی زیبا ،دوست داشتنی وبرای من خاطره انگیزه .انشاءالله مداوم به کارت ادامه بدی وهرروز کارهای بهتری ازت ببینیم .(من مطمئنم که تک تک کارای هرروز تو بهتر از دیروزه ولی انتشار چنین مطالبی علاوه بر کارخوب تو برا ماهم مفیدفایده وآموزنده است .
واقعاً ممنونم از حضور و دلگرمیت بابای عزیز!
❤️
داداش دمت گرم نمیدونستم دستی در آتش نگارش داری و انقدر خوب مینویسی 👌☺
سایت مبارک 🎁
یه پیشنهاد دارم: این روزا خیلیا دارن رو کانالهای تلگرام به عنوان بلاگ شخصی کار میکنن اگه خواستی اونم امتحان بکن خوبیش اینه همه تلگرام هستن و هروقت آپدیت کنی اتوماتیک خبردار میشن
مرسی از تعریفت! ^_^
درسته. سعی میکنم روی تلگرام هم بذارم مطالب رو.
papillon_cocoon@
👆🏻 فعلاً رو این هستیم تا ببینیم چه میشه!
متن جالبی بود,هر کدوم از کلمات یاداورصفحاتی از زندگی حقیقی بودن و دیدگاه متن خیلی تاثیر گذار و زنده بود…البته با کلمات خیلی نمیشه زیبایی همچین متن هایی رو توصیف کرد…بهتون تبریک میگم…واقعا عالی بود.
خیلی خیلی ممنونم!
واقعاً یه لایه از لطف رو پشتِ تمامِ این دیدِ قشنگ میشد دید.
ممنونم ازتون!
ممد جون خوبه جرئت داری هرچی دوست داری مینویسی (الحق بیشتر وقتا خیلی خوبم مینویسی )همین که خودت را بیشتر از این محدود نمیکنی یعنی خیلی از خیلیای دیگه جلوتری. حداقل اینا میدونم از خیلیایی دور و برمن تو کمتر خودت را محدود میکنی و بیشتر خودتی😉😉
خوش خرم باشی
در پناه حق
ممنونم ازت احسانِ عزیز.
تشکر! تشکر! 🙏🏻
خونهی تازه مبارک.
بنویس، بنویس و هراس مدار از آنکه غلط میافتد.
بنویس که میخونمت 🙂
مرسی ازت رسولِ عزیز.
مینویسم! ^_^
عالی بود ممد واقعا دید جالبی داشتی..خیلی خوب باهم هماهنگ بود.ما خودمون خیلی پیله هارو برای خودمون درست میکنیم ولی اینکه بتونیم از این پیله بیایم بیرون مهمه
موفق باشی
ممنون علیِ عزیز که پست رو خوندی و نظرت رو نوشتی.
درسته. باید بتونیم این پیلهها رو زمین بزنیم و پرواز بکنیم. و اونلحظهس که آزادی ارزش داره :).
زیبا بود.
پیلهها که باز بشن، پر میگیری…
الهی که با بهترین پر گرفتن -شهادت- پر بگیری دوست گذشته و (انشاءالله) آینده.
قرابتی شاید باشه بین این متن و دو بیت زیر از “محمدمهدی سیارِ” عزیزم.
تقدیم به تو.
پر بگیری الهی…
کجاست خانهی من؟ هرچه هست، اینجا نیست
یکی به ماه بگوید که راه پیدا نیست!
غریب نیست به چشم من آسمان و زمین؛
ولی نه… شهر و دیار من اینطرفها نیست
یکی از دلایلِ نوشتنم خوندنِ کامنتهای زیبات زیرِ پستامه ۳>. مرسی از تو.
مثل خودت تاپ ناچ!
{قلب}!
مثل همیشه خوب و تاثیر گذار بود و باعث شد متوجه تعداد زیادی اشتباه زدن تو سبک زندگیم بشم.
بی صبرانه منتظر پستای بعدیت هستم.
موفق باشی ❤️
خیلی خوشحالم که کامنتت رو اینجا میبینم حمیدرضای عزیز!
چشم. مینویسم.
تو هم وقت کردی یه دستی به سر و روی وبلاگت بکش. میخونمت!
یه نوشته کوتاه با یه پایان خیلی قشنگ وتاثیرگذارمثل یه فیلم کوتاه که تا مدتها فکرتو درگیر میکنه، آفرین عااااالی بود
جدی اینطور بود؟ D:
مرسی!
بی صبرانه منتظر ِ جواب ِ سوال های آخر ِ متنم !
دومین باریه که میخونم و بازم مثله قبل کیف کردم
زود تند سریع این سوالایه آخرِ متنو پاسخ بده 😭
راستی {قلب}♡
مرسی از توجهت و نظرِ خوبت. چشم!
خیلی خوب بود آقا محمد چون بیان حقیقت بود . حقیقت نزدیکی که گم شده . جریان آسونی که تو پیچیدگی ها خلط شده .
زمان هایی که ازش نوشتید تفوتش با الآن در درست بودن اهداف نیست بلکه در نبود اهدافه . اون موقع برای هدفی زندگی نمیکردین بلکه فقط زندگی کردن بود . ولی بزرگترا!! یاد میگیرن برا زندگی هدف تعیین کنن و این یعنی شروع محدودیت . زندگی نیازی به هدف نداره چه به سمت مقصدی نمیره بلکه فقط یه نمایش بی نهایت از پشت صحنه جلوی دوربینه . زندگی خودش اومده خودشم پیش میره ولی ما دوست داریم علی رغم این که خودش اومده ما پیش ببریمش و این آغاز جدا شدن ما از زندگیه .
زیبا نوشتید چون ساده نوشتید
آفرین
متشکرم